سفارش تبلیغ
صبا ویژن
بر دلت جامه پرهیزگاری بپوشان تا به دانش برسی [از سفارشهای خضر به موسی علیه السلام]

راز جاویدان

 
 
زایش درد از ندانستن!(چهارشنبه 91 خرداد 17 ساعت 7:39 عصر )

بنام خدا

صدای درونم می خواهد بشکند سکوت را؛ و من را دوباره به زایش درد برساند. دردی مجهول و بیگانه، ولی آشنای غریب! حرفها بسیار است و مرا طاقت سخن نیست کنون؛ سفر از سکوت به حرف، بهتر است در مسکوت زمین بماند و در حرکت زمان جاری شود. دیروز به سفری زمین رفته و از گیلاس سراغی گرفتم، دیدم دیگر هرگز او را نخواهم دید؛ دلم برای سایه ی تنگ درخت گیلاس تنگ شد و برای دعاهایی که با صدای آوازکم در نسیم باد به برگهای زیبایش رقص کنان سما می گرفت. درخت گیلاس به یکباره پژمرد و رفت و کنون نمازم را بر کدامین سایه درختی پهن کنم که بوی مریم بانو را به تن داشته باشد؟! رقص برگهایش را به نسیمی بر چشمانم نوازش کند؟! تمام وجودم را با سجاده و جانماز و تسبیهم به آغوش بکشد؟! من مشغول دعا و ذکر زمزمه ی تسبیه و او با تمام وجود فرشته ی وصل بندگی من رو به وحدانیّت خدا.

در حیاط کوچک دل خلوت دیروز خود قدم می زنم. جای خالی درخت گیلاس خالی است! سایه اش خالی، شاخه های سایه گسترش خالی و خود خودش خالی که من به زیر سایه اش بخزم و سر بر آستان حضرت دوست بسایم و یارب یاربم عطش جانم را بیداد کند: از هیچی، از پوچی . . . و او بالای سرم تمام وجودش را چتری کند، محراب معبدی سازد بر سر من. با خود می اندیشم: یعنی جالی خالی انسانها هم اینگونه دردآور است؟ یعنی چقدر؟ تا چه وسعت؟ به وسعت عادت بودن یا شاید به وسعت تسخیر دل! درخت گیلاسم با همه ی بودش به یکباره پژمرد و زرد شد و آخر سر رفت. آری رفت و دیروز به خاکستر کباب خوشمزگی خنده هایمان می سوخت! شاخه های خشک شده اش عجیب می سوخت و این بار چشمان ما را به آتش پنهان زیر خاکستر نوازش می داد! شاید آتشی پنهان در حال افروختن باشد و ما بی خبر؟! شاید! نمی دانم، افسون زمان با چه چنگی خواهد لرزاند تارهای ساز دل را! گاه می گویم چه دردی از من زاده شد در تکرار قنوتهایم که اینگونه درخت از سوز دلم طاقت ماندن نداشت و رفت!؟

الحمدالله

1391/3/18







بازدیدهای امروز: 26  بازدید

بازدیدهای دیروز:5  بازدید

مجموع بازدیدها: 24324  بازدید


» اشتراک در خبرنامه «