سفارش تبلیغ
صبا ویژن
دانش، بالاترین رستگاری است . [امام علی علیه السلام]

راز جاویدان

 
 
«من» بشکست و «من» شد!(شنبه 91 تیر 24 ساعت 11:5 عصر )

 

توکل بر خدای مهربان

 

منِ منیّت بشکست و منِ وجود شد.

بی خبر بودم از احوالِ سخنِ خویشتنم؛ شخصی آمد بی مقام، منیّت را در من لرزاند.

در اذن ورود، حیران بودم؛

چرا آمده است؟!

«من منیّت بشکت و من شد.»

آمدنش را نمی دانستم بر احوال چیست؟ اجازت ورود دادم باز به شرط قانونِ سختِ زمینِ ضمیرم. اولین نگاهش، ادعا را در من نشانه گرفت! منیّت را در خود دیدم و پنداشتم چراهای آمدنش را در مسیر رفتن خویشتنم.

سخنش، سخت و سنگین، خویشتنم را کوبید!

بر خود نگریستم: هستم؟ . . . یا نیستم؟

من نی ام، نیستم؛ دیگری ام؛ دیگری خداست؛ ذات است.

ماهیّت من، سالهاست هجرت از من کرده است؛ خدا در من نمودار است؛ شک ندارم، یقین دارم، زمزمه ی خداست در هویّت من!

؟

 یاد دارم.

یاد دارم. افسانه نیست. یاد دارم چند سالی پیش، کوزه ای بشکست و آه من بیدار شد از تَرَکهای زمین خورده اش. هو هو شدم در نی پندار وجود. کوزه ای سرد و آتشین خورده از زمین بودم که بشکستم در زمان خدا.

کنون تو آمده ای مرا بر منیّت می شکنی؟!

«من» شاید همان «من» گفتن حلاج باشد! شاید! نمی دانم!!! حیرانم؛ سرگشته باز بر خویشتن می نگرم. ولی این را یقین دارم کوزه ی بشکسته در آن سالها، من بودم و منیّت خویشتنم. شوق خدا در من به سخن آراسته وجودم، تا بگویم از سرّ درون؛ بی ادعا.

و شاید باریکتر ز مو باید به خود بنگرم!

نمی دانم؛ شاید باز شکستنی در راه است؛ و تا ریز تَرَکها باید خدا را جا داد در ضمیر ذات یقین خود! شاید.

شاید آنگونه که مجنون بر در لیلی بشکست؛ بارها بر در حیران خدا، در هاون شد! شاید.

.......

ماجرا چه بود اینگونه شکستم باری باز!

پرونده را گشودم هنوز نانوشته بود. باید می نوشتم. به هر دری که پیش رویم زدم: تق تق تق . . .

بودند باز نکرده در را کوبیدند بر رویم! می دانستم؛ رد شدم. سراغ مکتب داران رفتم و شنیدم: برگرد!

این ساز تو نیست بنوازی! برگرد و ره دیگر گیر!

رفتم؛ ناشنیده بر حرفها رفتم؛ افتان و خیزان، چون موج دریا بر هر دری طغیان شدم؛ رفتم.

حال حکایتی دیگر مرا می کوبد!

ایستادم و توقف از رفتن، تا بازگویم تلاطم دریا را از دید کوچک خردسال خویش. مکتوب کردم آنچه را برای ماندگاری فردا باید تپش گیرد. تپش ایثار جان در وطن و آئین زمان. کتاب را کسی بر نگرفت؛ حیرت زده ماندم. شعار است یا من شعورش پنداشتم!

ماجرا چه بود؟

که اینگونه مکتوب شده، مظلومانه بر زمین افتاده است!

نه . . . نه!

هنوز نیافتاده؛ در دستان در آخرین نفس زنان خویش، در حال افتادن است. نمی گذارم. شهدای عزیزم! نمی گذارم. گر از نفس بیافتم نمی گذارم کج اندیشی و توهینی بر مکتوب خود ببینم از تپش و رویش آرمان شماها.

به حول الله.

الحمدالله

12/04/1391

یاعلی







بازدیدهای امروز: 14  بازدید

بازدیدهای دیروز:5  بازدید

مجموع بازدیدها: 24312  بازدید


» اشتراک در خبرنامه «