بنام خدای مهربان
انسانیّت کجا خفته تا بیدارش کنم؟ من امروز باری دیگر از صداقت پاکی وجود خویشتن، سیلی سکوت خوردم! سیلی ای گرم و آتشین از پشت نقابها و مقامهای کذایی دنیای دنی . . .! الحمدالله. بازیچه ای است انسان در دستان مردان غرور! ادعا ندارم. چون مبارز صبور میدان، پر و بال بگسترانده و حرمت شهداء را در زمزمه هایم پاس می دارم. نه تعصّبی دارم از جهل، و نه ادعایی دارم از علم. آستین همت بالا زده و توان حفظ شریعت شهداء را در تلاشم؛ نه ادعایی دارم که چون شعارهایی گوشها را کر کند و نه احتیاج دستانی که تشویق کنند و هوراها بکشند از برای من! من نی ام؛ ذرّه موجودی از ذات وجود فکرت خدا؛ هیچم؛ تهی از خویشتنم؛ می دانم نیستم و چون باشم خدایی در من بیدار است تا بندگی را بر در معبد زمزمه کنم بر ذات خویش.
ادعا ندارم؛ گنگ و مبهوت با هزاران سوال بی جواب آمده ام در رکاب شهداء، تا شاید مدینه ی فاضله را ببینم؛ لمس کنم. مدینه ای چون بهشتی حصار بسته در زمانی بنام جنگ! مدینه ای که هیچ دروغی، نیرنگی، ریایی، هرزگی و ادعایی ندارد! آمده ام در شهر فاضله ی محصور شده در بند بهشت فاضله، تا . . . تا از مردان بی ادعا انسانیّت را بیاموزم.
و امروز آنچه در بار هنر دارم تقدیم این عزیزان برای ماندگاری شان در تاریخ بشریّت؛ ثبت روحشان به وسعت درک معنا در صفحات تاریخ. تاریخ نه آن تاریخی که عصیانگری ها دارد؛ تاریخ بشریّت؛ که انسانیّت درآن بیدار است و خفتگی بر آن حرام.
ادعایی ندارم؛ خط سبزی می کشم با سرانگشتان خویش بر جریده ی تاریخ از مصداق شریعت عملی انسانیّت، تا چشمان جویای حقیقت، دست خالی برنگردند از خانه ی ساخته ی کوچه ما!
خدایا شکرت.
27/3/1391
پی نوشت: آنانکه گفتند به حرمت شهداء دستانت را تنها نمی گذاریم؛ شعاری زیبا ترسیم کردند که قاب آن کم بود تا در تیر رس نگاهی سرد، دل را یخ زده سازد!