بنام خدای مهربان دلم
.
خدایا! ای شاهد همیشه مهربانم که مرا به افسار سرنوشت با محور شهداء به تنگناهای مبهم رهسپار می سازی؛ چه سان نمی دانم!؟
مانده و متحیر کوچه پس کوچه های شهر غریبت را با مردمان رنگارنگ می دوم، هیچ ندیدم همفکری که مرا بدان سرشتی؛ و در ندانم ندانم های هزاران سوال بی جواب کم کم در سکوت مرگبار اندیشه می غلطم. مرا توان زیستن در این شهری که سالها با آن بیگانه ام، نیست.
خدایا باز شکرت. الحمدالله
دلم می سوخت امروز شعله های آتشش زبانه کشید تا عمق وجودم؛ بسوز ای دل که طاقت از کفت رفت!
18/6/1391