بنام خدای مهربان
امروز وضوی ایمان ساخته ام و در انتظار دیدن یکی از آمال خود. . . نه! یکی نه! . . . یکی نه که تمام! آرزویی که تا دانستن را فهمیدنِ وظیفه ی بندگی خود دانسته و پیش رو گرفت در کاروان زندگی خویش. آرزویی که کوچه ها رفت با کنجکاوی پر سوال خود؛ کوچه های غریب و ناآشنای دود گرفته و خاک خورده؛ شهرهای پر آشوب با گرگهای در کمین نشسته! تنها عشق بود مرا می برد بی خویشتن؛ نه از گرگی هراسان و نه از ماری گریزان و . . .
خدایا شکرت.
آرزو نبود پندار بود شاید؛ که تمام وجود مرا به حبس کشاند و تا بدین روز رساند!
آندم که به آمالت می رسی می بینی تسخیر آرزو چه کوچک بود و در نرسیدن بدان ذهن گویا بزرگ و بزرگتر نموده آن را.
امروز بقچه ی درون را گسترانده ام و خود را در آن جمع می کنم که سالهاست در کنج و خلوت معبدهای رنگارنگ پراکنده است. سر کوه برفی کولکچال – بهشت زهرای شهداء – اندیشه سبز شک و قدمهای منتهی به ثارالله . . .
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
پی نوشت: پندار کنونم می گوید: رسالت وجودی خویشتنم تمام شد؛ واقعا تمام شد؟ و یا در آغازین روزهای رویش خود قرار گرفت! نمی دانم. باز توکل بر خدای مهربان هر کجا رهنمون ساخت وجود ما را هستم انشالله. خدایا هزاران مرتبه شکرت.