بنام خدای مهربان
خدایا! من همان ماریای ساکت و آرام در کنج معبد توأم و تو همان خدای مهربان که در مرز زمان و زمین یارای وجودم بودی. منتظر دم عیسایی توأم؛ تا به آرام خزم در زمزمه های روح مسیحایی بطن درونم. قدم می زنم؛ به کنار پنجره می رسم. رقص برگهای پاییزی در هوا به بادی در مقابل چشمانم با من حرفها می گوید:
- «زندگی هم آغوشی ما و باد است،»
می فهمم حرف برگهای رنگ در رنگ را؛ چه زیبا هم آغوش باد، در رقص سما خدا را زمزمه می کنند. پا از زمین رسته تا سبکبالی، به آسمان سو می گیرند. خدایا شکرت!
اکنون آسمان هم در بَرَم با من به سخن می نشیند. خیزش ابرهای تیره در بستر آسمان دیدنی است؛ شگفت انگیز است؛ اکنون دلم به شستشو نیاز دارد تا بارانی شود و غم از دل بزدایم. خدایا! مرا با این مردم همدم، همنشین، همساز مکن؛ من از جنس این مردم نیستم. خدای من! مرا از زمین رها کن من از جنس این زمین نیستم. آشفته می شوم از رنگ در رنگ مردم. به قول دوست عزیزی: «کافر، هزار مرتبه عزیزتر است از منافق، چند چهره».
خدایا! درونم را آرام کن به نسیم همین بادی که از خواست تو جریان می یابد. الهی آمین.
خدایا شکرت.
15/09/1391