بسم الله
شهر قشنگی است؛ خیلی قشنگ...
ما در این شهر زندگی می کنیم؛ نفس می کشیم؛ راه می رویم؛ و همدیگر را با نام انسان خطاب می کنیم.ما در این شهر زیبا می نویسیم؛ حرفی شد بر سر منبر سخن، سخنور می شویم؛ مشقمان را هر روز بهتر می نویسیم؛ تکلیفی نیست ناقص مانده و از ما نمره بگیرد. ما نمره ها را تمام، در دفتر لوح تقدیرمان می شماریم.
یک
دو
این بار می شود ده
هنوز مانده جلو بزنیم از دیگر انسانها
هنوز مانده در مسابقه انسانیّت خود را به عدد کامل برسانیم.
سبحان الله
و . . .
لبخند بر صورتم می خشکد. هوا سرد نیست، ابری هم نیست؛ این شهر، شهر عجیبی است.زیبایی هایش را تازه یاد می گیرم؛ تازه می بینم؛ تازه لمس می کنم واژه واژه انسانیّت را.
هنوز الفبای زیبای تک واژه دروغ، ریا و تزویر را بر لغت نامه خود وارد ننموده ام تا کلیدی باشدبر فهم زیبایی های این شهر افسانه ای. کلید واژه ای سنگین در بغضم می شکند و ذهنم یارای درک آن نیست.اینجا واژه ها تغییر هویّت داده اند.پس نالیدن من از تغییر جنسیّت واژه ها، کاری بس عبث است...
الله اکبر
کتابچه قصه های این شهر مترجم می خواهد. مانده ام انسانیت در دستان ماست یا آنانکه در میدان عمل، جان به کف، واژه ها را در هوا پاشیدند و رفتند؟! کدام؟
10/09/1392
ـــــــــــــــــــــــــ
پی نوشت: بیاد شهدای زیبا نام این شهر؛ صلوات
.........