به نام خدا
.
چراغ قرمز؛
ایست!
مدتی است چراغ سبز شده است؛ اما نمی دانم چرا هنوز در ایستادن یخ زده ام.
.
.
یاعلی
بنام خدای مهربان
ظرف وجود که پر شد؛ زبان به ورطه ی طغیان رسیده، عصیانگر می شود.
زنده ام من؛ زنده! زنده از حیرت مستی جام بلایی که در قامت نمازم چون پرتوی از محراب شفق، بر دستانِ قنوتم ریخته شد؛ و دل به حرمت عشق قیام کرد؛ و در نور معبد گره خورد؛ تا از بند زمان نگسلد. خدایا شکرت.
به قول مرحوم شریعتی: «وقتی او تمام شد من تازه شروع شدم...»
و چه غریبانه یـادی، بغض شد و بـاری بیش؛ که عصیانش دریدن لحـظه های مـن است از دم صبـح تا آخـر شب!
و مدام در رویش صبحِ هر روز، زمزمه می کنم کـه: در اندیشه ات مـرا کمتر، کمتر و کمتر بخوان، تا به مرز خاموشی؛ تا به رسم گمنامی؛ . . . مرا کمتر بخوان تا آن سوی عدم؛ . . . من تو را می فهمم! . . .
مخوان مرا که، علاجی نیست بر خوانده شدنم. . . مگر هست؟
؟؟؟
اعتراف خاموشم عصیان اینک است در واژه های این جریده. . .
با من چه شد؟!
هان!
واژه واژه از سکوت آمده ام و باز چون راز آفرینش، به کُرنش وجود خود رسیده جنینی وار سر به زانو آورده در گِرد کائنات حلقه ای می شوم تا . . . تا حلقه ی رمز کائنات را شکافته، خدا را جلوه گر شوم.
و باز شور دانستن در رویش مهربانی ها، مرا به شمارش معکوس کودکی طلب می نماید! و باز می رسم به سرمشق خط ممتد خیال، که زمزمه ی خاموش هر لحظه ام را، اندیشه ای می رباید.
زمزمه ی پنهان ز دیده! بر معبودت سوگند! مرا کمتر بخوان. یاد دوباره ات، یقینم ساخت؛ پس به اعجاز نور، ایمان را به مدار صفر درجه مرسان؛ مرا مخوان! به شب و تاریکی رهسپار ساز که خورشید و نور خواب است و بیدار نیست.
بگـذار بهشتیـان در بهشتـیِ باورمـان باشند؛ نه در تاریکی بی عـلاجی . . .
.
یاالله مددی
13/03/1392
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
پی نوشت: سامان کوچولوی اندیشمند 6 ساله، 9 ساله شد. نمی دونم «چرا»هاش هم بزرگ شده یا نه!
دوش در مقتـل عشـق رهـم ندادند،
چون لایـق این رحـمت اعجاز نبودم!
سبحـانالله
یـا حسـین جـان ادرکـنی
التماس دعا
«سلام الله علی الشهدای الاسلام من حمزة عمّ النبی و من حسین من نسل نبی الی آخر شهداء الاسلام
شهداء بالاتر هستند از آنکه ما دعای خیری برای بالا رفتن منزلتشان بکنیم؛ اما دعای ما در حق آنها آمرزشی است به خودمان که تعهدی ایجاد بکند برایمان که راه آنها را (در پیش) بگیریم و عوض نکنیم. خدایا روان پاک شهدای اسلام را در جوار پیغمبرانت قرار بده.»
جمله خیلی گویاست.
بنام خدای مهربان
خدایا! من همان ماریای ساکت و آرام در کنج معبد توأم و تو همان خدای مهربان که در مرز زمان و زمین یارای وجودم بودی. منتظر دم عیسایی توأم؛ تا به آرام خزم در زمزمه های روح مسیحایی بطن درونم. قدم می زنم؛ به کنار پنجره می رسم. رقص برگهای پاییزی در هوا به بادی در مقابل چشمانم با من حرفها می گوید:
- «زندگی هم آغوشی ما و باد است،»
می فهمم حرف برگهای رنگ در رنگ را؛ چه زیبا هم آغوش باد، در رقص سما خدا را زمزمه می کنند. پا از زمین رسته تا سبکبالی، به آسمان سو می گیرند. خدایا شکرت!
اکنون آسمان هم در بَرَم با من به سخن می نشیند. خیزش ابرهای تیره در بستر آسمان دیدنی است؛ شگفت انگیز است؛ اکنون دلم به شستشو نیاز دارد تا بارانی شود و غم از دل بزدایم. خدایا! مرا با این مردم همدم، همنشین، همساز مکن؛ من از جنس این مردم نیستم. خدای من! مرا از زمین رها کن من از جنس این زمین نیستم. آشفته می شوم از رنگ در رنگ مردم. به قول دوست عزیزی: «کافر، هزار مرتبه عزیزتر است از منافق، چند چهره».
خدایا! درونم را آرام کن به نسیم همین بادی که از خواست تو جریان می یابد. الهی آمین.
خدایا شکرت.
15/09/1391
بنام خدای مهربان
عاشـــــقان را بگـــذارید بنالـــــند همه ... مصلحت نیست که این زمزمه خاموش شود.
چهره از خاک می گشایند، دستان منتظر؛ . . . در دل آن زمزمه هاست. الله اکبر.
گوش کن! صدای غریب را می شنوی؟ زمزمه ی تاریخ است، تاریخ ظلم؛ تاریخ دفاع مظلومانه. دفاع گلهای نوشکفته ی پرپر شده. صدایی به غربت کربلا و کربلائیان. صدای دلهای رسته از زمین، که اکنون خــاک اسرار آنها را می داند و بس. خاک . . . خاکـی که زبان گشوده اکنون، و شهید خاک شده را تحویل دستان منتظر می دهد. نشان عجیبی است درکِ انگشتر، پلاک، یادداشتی از آخرین نفسهای بودن . . . الله اکبر
بنام خدای مهربان که دلم را از خود سرشت و اکنون در اندرونم غوغاست برای دانستن خلق زیبایی هایش
(زیباست خونی که به لکه های آلوده در اثرهای شهدا تبدیل شده است تا اندیشه ما را به تأمل وادارد)
خدایا!
مهربانی ات در ظرف اندک مکان درونم را به تلاطم کشانده، خود خویشتنم اکنون به کنج خلوت با وجودت زمزمه ها دارد.
خدایا! ظرف درونم را وسیعتر گردان تا بهمم مهربانی ات را در جسم و قالب قلب کوچکم.
خدایا!چگونه است ایثار را تکریم می نمایی و خون را در نثارش به درگاهت با بخشش معامله؟ عفوِ گناه، پاکی ضمیر؟
کنون کاغذی دستانم را لمس می کند که از شدت اثر خون ایثارگری، به سیاهی زده و دل عصیانگر من بی مهابا می نگرد و قابلیت درک ندارد!
خدایا شکرت بر امروز و این لحظه ات!
بنام خدا
گاهی چنان وجودت به فریاد می آید که فقط سکوت ترانه خوانت، همراه افکار پرسشگرت می شود:
شمع و پروانه منم ، مست می خانه منم
رسوای زمانه منم ، دیوانه منم
رسوای زمانه منم ، دیوانه منم
یار پیمانه منم ، از خود بیگانه منم
رسوای زمانه منم ، دیوانه منم
رسوای زمانه منم ، دیوانه منم
چون باد صبا در به درم ، با عشق و جنون هم سفرم
شمع شب بی سحرم ، از خود نبود خبرم
رسوای زمانه منم ، دیوانه منم
رسوای زمانه منم ، دیوانه منم
تو ای خدای من ، شنو نوای من
زمین و آسمان تو ، می لرزد به زیر پای من
مه و ستارگان تو ، می سوزد به ناله های من
رسوای زمانه منم ، دیوانه منم
رسوای زمانه منم ، دیوانه منم
وای از این شیدا ، دل من
مست و بی پروا ، دل من
مجنون هر صحرا ، دل من
رسوا دل من ، رسوا دل من
لاله ی تنها ، دل من
داغ حسرت ها ، دل من
سرمایه ی سودا ، دل من
رسوا دل من ، رسوا دل من
خاک سر پروانه منم ، خون دل پیمانه منم
چون شور ترانه تویی ، چون آه شبانه منم
رسوای زمانه منم ، دیوان منم
بنام خدای مهربان
سکوت زیبایی مرا در خود فرا گرفته است و می خواهم تامل نمایم به آنچه که باید بیاندیشم , گر چه مرا توان سنجیدن تاریکی و مقیاس روشنی برای درک شهود نیست! باز حرکت، خود فرصت اندیشیدن است و جای شکر .
با خود می اندیشم به چرایی و چگونگی معما .
: !!!
در شفافیت اندیشه های گرد گرفته، چگونه می توان شب را از روز تشخیص داد؟
خدای من!
سکوت
هیچ باورها نخواهند گفت چرا پا در رکاب چرخ دیگران نهادیم و چرخش انسانیت را کُند کردیم از رفتن و چرخیدن!
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
بنام خدای مهربان
عکاسی و دوربین من!
همین