بنام خدای مهربان
مدتی است چون ماهی ، غواصِ دریای بیکران الهی شده ام و از سطح دریا دور ؛ حقیقت را می طلبم در عمق وجود ؛ و آرامم نیست در ظاهر . می روم . می دوم . اندیشه ام را نشستن در کارش نیست . غوطه ور می شوم . با تأمل و تفکر ، در هر لحظه و زمان که قالب اندیشه هایند ؛ عمق را با وجود خود ، درهم می شکنم ؛ می غَلْطم . فرو می روم . دنیای سخت و شگفتی است ، اما زیبا . در کشف شهود به باور آنچه می رسم ؛ خود نمودار حقیقتی است از مفهوم وجود کائنات : بی ظاهر ، بی واسطه ، بی صورت . سیرت را می یابم ؛ صورتها از من دور می شوند ؛ و سالهاست که من از صورتها هجرت نموده ام . کنون بی واسطه ، بی جسم زمان ، منیّـت را ، جسمیّـت را ، در اندیشه های غَلْط زده در بیکران آفرینش ، بی مفهوم می دانم . اندیشه ، اگر اندیشه است ؛ باید بی واسطه راهی شود ، بی مرز .
آفرینش به سان دریایی است که باید وجودش را ، حقیقتش را ، جوهرش را ، با سفر از سطح دریا آغاز کرد و در عمقِ آن غوطه ور شد . غوّاص دریا شد ، نه خوّاص آن ؛ که غوّاصی فرو رفتن به سختیهاست ؛ ولی خوّاص نمی داند لذّت ناب فرو رفتن در عمق دریا را . همین بس که خوّاص ، بر شنای روی آب ، لذّتش را ، تمام می بیند ؛ و بر اندیشه اش ، خط و خطوطی هم نمی کشد در جهت های آفرینش ؛ به سان تکه چوبی آوار? روی آبها ، های و هویی دارد .
بر این باورم که بی جسم ، بی قالب تن ، بی صورت چشم ، باید رفت . راهی شد بر سفری دور و دراز . سالهاست من از ظاهر به باطن ، سفری دارم ؛ سفری زیبا . سالهاست که آینه را شکسته ام ؛ و خود را ، وجود را ، در تکه تکه های آینه جستجو می کنم و به هزاران خودِ دیگر می رسم . چه زیباست این شکستنها ؛ که باید بی مرزِ وجود ، آن را گسست . . .
افسانه نیست ! . . . کنون حقیقت نابی است که دیده هایم با تمام وجودش ، این بار گران را ، بر دوش هنر به گفتار می کشاند تا بلکه غوّاصان دیگر نیز، سهم خود را از بار هنر بر دل ببرند .
همسفر جاده ، زیاد است ؛ و اما : گر به گفتار زبان همدم شوی ، با من میا ! من زبانم خود ز گفتار زمان ، از من رهید .
« آنکه شد محرم دل ، در حرم یار بماند . / و آنکه این کار ندانست ، در انکار بماند . »
در حیرتم ! هنوز نمی دانم ؛ چرا ؟
چرا سفر از جسم و وجود خویشتن نمودم و اینگونه همنشین اندیشه هایم گشت که هیچ باور نکنم اندیشه های عشق و معنا را در قالبی محصور گشته .
28/10/1390
بنام خدای مهربان
پشت غرور انسانها، دما دم، ماهی هایی در حال غرق شدن اند؛ هیهات از زمان درک پوچی غرور که به غباری محو شده مبدّل خواهد شد؛ ولیکن؛ ولیکن محو نخواهد شد ترکهای حاصل از بی ماهی وجود؛ چه بسا که این ترکها، در شکافی عمیق شدن از هم پیشی خواهند گرفت. انسان اثر غریبی است در اندیشه ی غبارآلود زمین. گاه چنگی بر دل می زند و خود را می درد، غوغایی به پا می شود از بودنش؛ و گاه چنگی شده بر دلی نفس زنان و زخمی. سوال این است: چرا آتش افروزی؟
سکوت مکرّر در من تولدها دارد. می ترسم. می ترسم عاقبت از من یک جانی بیافریند!!!
بنام خدای مهربانتر از ذات وجودم.
عشق را ورق می زنم. بیراهه نیست، راهی که آمده ام. چه راز و نیازهایی با معبود داشته اند شهداء، که امروز در اکنونم به خود می نگرم و اینکه من کیستم و کجای این زمینم؟! شرم حضور مرا به ورطه ی سکوت می کشد. یعنی بندگی چیست و تا کجاست که انسان برگزیده می شود؟
و سوالی دیگر: عشق برتر است یا نسب؟! عشق بهتر است یا نسب و زاده گی؟ کاری که بر محور عشق باشد نکوست یا کاری که بر محور نسب قسمت انسان و روزی اش شود؟ کدام؟ خلاصه کنم رویش متن درون را در کلامهای بی هبوط به مسلخ رسیده را؛ و آیا می توان جهادی دیگر نمود در عشقی بیکران برای ماندگاری شهداء؟ خدای من! عشق شهداء چه بود که سالهاست تا رسیدن به بی انتهایی زمان، مرا همچنان در خود محصور نموده رها کردنی هم نمی داند! خدای من! مسیری است که گفته اند از رگ غیرت شهداء می توان قدم بر جاده ی بی زمین گذاشت و با شهداء سیر نمود. آخر کلام امیدم داشتن توست، خدای مهربانم. اگر روزی ببینم تو را هم نداشتم بی سبب به کوه و درّه ها سرگردان خواهم نالید از بی هویّتی خویش. خدای من! همه وجودم نام تو را می خواند و من توأم و اگر بدانم تویی هم ذره نگاهی به من نبود به کجا فغان کنم؟!
هیهات
یارب العالمین شکرت!
سالها بود با تامل در قدمها، نشناخته بودم شهدا را تا اینکه .... یک سوال ، هزار سوال از خود زایید و درد را به جان انداخت و خود به تماشا ایستاد. یک سکوت ، یک درد شد صد ماجرا به اندازه ی گام های رفتن و جاده ای مه آلود...
ثِقل زمین ، ثِقل وحدانیّت، ثِقل وجود.
مرگِ . . .
نه! . . . مرگ نه!
پیوستِ از بُعد به وجود. وجودی که جان طلبید تا جان یافت. از نشستن تا برخاستن. از «واو» وجود تا «الف» جان و قیام؛ به پا خاستن. در آئین مقدس خدایی، برخاستن، بلند شدن. از زمین به زمان، فرا جستن. پا گرفتن از زمین به زمان. از «ی» نشستن تا «الف» قیام. قیام در برابر آفرینش، آفریده، خدای بی همتا.
یاعلی
بنام خدای وجودم
و امروز در این اندیشه ام ؛ در افکارِ افرادی غوطه ور شده ام که بزرگترین نعمتِ وجودیِ خود ، یعنی زندگی و بودن را به بازی گرفته اند . چگونه می توان و برای چه هدف و آرمانی می توان خود را به میدانِ چنین بازیِ بزرگی کشاند ؛ که نه یارای بودنِ مطلق را برای خود می توانی رقم بزنی و نه رفتنِ مطلق را ؟! این چنین آواره ، سرگردان و متحیر بینِ این دو ، به بازی می رقصانی زیبای وجودت را . مانده ام . متحیرم در این رقصِ زیبا ! رقصی به وسعتِ درکِ سما و یافتن راههایِ نفوذ در سماء ؛ متحیرم .
« شکّ » ی مرا در خود گرفت !
از غوطه ور شدن در باب و خلوت دل عاشقانه ی مردان بزرگ ، برای « یقین » خود ، باب الشکِّ در من شکل گرفته ، باز شد سوی تاریکی .
سوال بزرگی است : تفاوتی هست بین مردن و زندگی در مردن ؟ مردن مطلق یا زندگیِ پایانِ بودن برای زیبا زیستن ؟ زیبا زیستنی بنام شهادت ؟کدام ؟
می خواهم شک کنم تا در مصداق زمان، رفتنم دوباره مرا به یقین برساند با عصیان واژه ها در من.
.............
ساعت شهیدی را بر می دارم سکوت مطلق پر رمز و راز تاریخ در آن سالهاست که خوابیده است . عقربه های طلایی ساعت در آخرین زمان جدا شدن از شهید ، سکوت کرده اند و در فرصتی نشسته اند آیا در زمانی دوباره ، به گرمی رگهای زنده ای ، دُور و گردش را دوباره از سر خواهند گرفت ؛ باز گویند آنچه در گردش خود دریافته را .
تا به دست گرمم ، آن را می گیرم ؛ ثانیه شمار ، بی درنگ از خواب چندین ساله بیدار می شود و حرکت می کند عادت قدیم خود را ؛ شروع می کند ؛ از سر می گیرد و صفحه میدان دوار زمان را می دود . هیجان دوباره بیدار شدنش را می فهمم ؛ می بینم شکسته شدن سکوت تاریخ را با حرکت ثانیه شمار ساعت شهیدی .
می خواهم سکوت چندین ساله اش را بشکنم بیشتر از این .
ترسی شفاف ، درونم را فر می گیرد ؛ این ساعت به دست گرم مردی بوده که در اقتدار وطن ، بر خاک ، در خون خود غلطیده و افتاده است و در این لحظه به دست من غافل ، به طواف اعداد دور صفحه ساعت می چرخد تا بفهماند زندگی امروزم را در کشته شدن مردانی از تبار شجاعان وطن .
تا بفهماند زندگی چیست ؛ جز واژه ای زندگی بخش برای همدیگر . همدیگر را در دور زمان یاری رسانیم و بر پله های ملاقات خدا ، پا بر ابتدای تسلسل و فنا شدن ..
یاعلی
بنام خدای مهربان
...
روزی بر جریده ی دفتر نوشتند زندگی را؟
همه در حیرت و بهت سکوت کردند ...
که این واژه را کدامین شجاع مردی آواز خواهد کرد؟!
...
( یا رب العالمین)
زیباست اندیشه هایی که در قالب آن، کشف شهود سبب می شود.
بنام خدای مهربان
گاهی دل و فکر و مغزم طغیان می کند برای نوشتن! نوشتن از دیدن، از ترسیدن، از خشم زمان، از سختی زمین! از راز زمان؛ از راز زمین، زمینی که سالها از آن دور افتاده، تا درکش فاصله هاست، کنون عصیان واژه هاست در من!
گفتند: حقیقت زمین است، بــاور کن! ــــــــــــــــ گوش دادم.
عطش دیدن و دانستن، مرا تا مرز نبودن و ندیدن خاک کشاند. باورم بر واژهها سوار گشت و رهسپار شد. ورق زد؛ ورق به ورق خواند اندیشهها را؛ زیبا بود؛ لیکن . . . لیکن ترنّم، در وَجه سکوتش نازیبا! بسی چرکین شد دیدهگان جستجوگرم. حیـران زده، شستم بارها چشمانم را؛ یعنی واژهها بازی است در میدان وجدان انسانها!؟ تا حال دانستم واژهها را بـاری نهادهاند؛ بارِ نامحـرم. من اینک این بـار سنگین را زِ دوش واژهها برمیدارم؛ تا حقیقت ناب واژهها، دُرّ وصلش را از خدا، دَریابم
کنـون در آستانهی رهایـی، نامحرمی را سر بریدهام از واژههـا؛ و خود را از جولان دروغ رهانیـدهام. می دوم. دویدن تا دور شدن از گِرداب دروغ! از درک واژهها به بی باوری و عریانی واژهها رسیدن چه تلخ است. می خواهم بی زمین، زمان را بپیمایم. یعنی می شود؟
از «ی» زمین برخواستن و به «الف» زمان قامت بستن چه سخت است. لحظه ها را عریان دیدن، جز گوش شدن بر صدای پنهان خدا، ثمری دیگر نیست. بی پرده آوازِ حقیقت، سخنِ دوست شنیدن چه خوش است.
از درون می گوید: زمین، صورت نشسته ی زمان است؛ که در سرمشق انسانیّت: از صخره، کوه،درد، رنج، مهربانی و لبخند و ... ورق به دست بشر می دهد؛ و نگاه زمان به این است که دفتر مشق بشر را با متون: بزرگ شدن، تحمّل، آخ نگفتن، صبر، بخشش، مهربانی و تبسّم به معلم مهربان (زمین)، بخواند؛ تا بشر بزرگ شده و انسان گردد. شک در وجود می گوید: زمین صورت دیگر زمان است؛ که سیرت انسانیّت را با روی گشاد و دلی باز، به آنِ زمان تقدیم خواهد کرد.
آری مسلک زمین آزردن است و مسلک زمان آسایش. پس بی مهابا به آسمان باید نگریست که جایگاه ابد آنجاست و زمین جاده ای بیش نیست که باید رفت و رفت و دوید و ...
***
مریم/خدایا شکرتـ
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
پی نوشت1: «عصیان در این شهر زمین، ایثار جان می طلبد.»
پی نوشت2: تولدم مبارک
بنام خدای مهربان
نیم نگاهی مرا بدینجا کشاند؛ حس آشنایی است؛ خانه ای ساخته بودم در یافتن جواب های تند درونم، ولی سکوتی بر خانه حاکم شد و ما ...
کنون آمده ام بنویسم و دوباره هر آنچه دل می خواند را باری بر انگشتان کنم تا بنویسد و مرا از تراوش های ذهنی برهاند، و شاید اینگونه بر افق اندیشه ام لالایی خوبی خوانده باشم. دو مطلب گذشته را به عنوان میراث گذشته ام و پیشینه ی حقیقتم پاسش می دارم.
از 1387 تا 1391 ...
پس بسم الله
پاسخی !
(روزی که منصور حلاج را بدار اویختند روزی بود که معنای انا الحق را نفهمیدند
منصور را بدار کشیدند چون تصور کردند این عارف پیر خود را خدا خوانده
اما داستان چیز دیگری بود
اگر قطر های وارد دریا شود ایا باز هم قطره است؟
دیگر حکمش دریا است میتواند بگوید دریا شدم.
اما ایمان و سستی آن
اعتراف به سستی ایمان خودش نوید می دهد به ایمان قوی.
مثال تار عنکبوت و سستی انرا آوردید
مگر همین تار عنکبوت بر در غار نبود که رسول خدا را از آسیب دشمنان در امان ساخت این قدرت و نمایش
قدرت خداست.
پس وقتی تار عنکبوت را خداوند سپر بلای رسولش قرار میدهد بطور حتم منظوری دارد.
دوست عزیز شاید مطالعه کرده باشی ولی اگر مطالعه نکردید این کتاب عرفانی را حتما بخوانید.
طوبای محبت(1-2-3-4) از مرحوم عارف بزرگ حاج محمد حسین د ولابی
از طوبی محبت 2:
خیلی نگو من گناهکارم . این را ادامه نده تا به یقین برسد.روی صفات خوب و کارهای خوب کار کن تا به یقین برسند معصیت را به یقین نرسان ایمان را به شک تبدیل نکن.....
ایمان شما ضعیف نیست.
وسوسه شیطان همینه که یقین پیدا کنیم ایمانمان رو به نابودی است
اصل قضیه ایمان بخداست.
بقول اقای الهی قمشه ای
می گوییم بدنبال خدا میگردیم تا اثبا تش کنیم
ما باید خودمان را اثبات کنیم خدا که در همه چیز اثبات شده.
نو شته ای چگونه می توانید خدا را به بزرگی ستود؟
باز هم از طوبی محبت:
هر کسی می خواهد با من مخالفت کند یا شک کند حد اقل غذایی را که به من نسبت داده می شود نخورد.....ایا میشود.
معتقدم عرفان میان بر ترین راه برای ایمان هست.
در ضمن اگر سوالی در ذهن انسان بوجود اید در مورد تفکر در نبوت امامت معاد توحید عدالت به هیچ عنوان دال بر سستی ایمان نیست.
بلکه مقدمه ایمان قوی است.
یا حق)