سفارش تبلیغ
صبا ویژن
هرکس دانشی را که خداوند آن را برای امور دینی مردم سودمند قرار دادهاست پنهان کند، خداوند روز قیامت او را با لگامی از آتش لگام زند . [پیامبر خدا صلی الله علیه و آله]

راز جاویدان

 
 
فصل سرد در راه است منتظرم با خبرهای خوب(سه شنبه 91 مهر 25 ساعت 9:1 عصر )

 



 
نظر اولین گام در موزه شهدا(جمعه 91 مهر 21 ساعت 11:49 صبح )

بنام خدایی که قدمهای ما را با تأمل آمیخت تا در غفلت راه نرویم!

و چه قدمهایی که بار خستگی عمر را بر دوش می برند و اندیشه ی سنگین را در به معرفت رسیدن، پر و بال داده بر جان می دمند؛ تا به اَنظارِ عمیقِ کرنشِ ایمان، بینش ما را بنگرند. سخت است ولی نیک بنگری، زیباست این رفتن! رفتن در ندانستن برای دانستن و رهایی از جهل.

اسرار آفرینش، قدمهایی را محکوم می کند به رفتن که، تا درک درونی آنها باید هزاران مرتبه جان داد و زاده شد در خلقت زمین! قدمهایی که در رفتن به سوی بهار شتاب می گرفتند؛ در شتاب خود، غافلگیرانه پس زده می شوند بر مسیری دیگر. قدمها سست و لرزان . . . وَ باز «یا علی» دیگر و روان گشتن. رسم عجیبی است چون روان گردند و به شتاب گرفتن رویش دوباره گیرند، باد سرد خزان زده ی چون سنگ غلطیده بر جاده، نگاهش رفتن قدمها را نشانه گرفته به دنبالش سویی می گیرد! این است رسم خلقت زمین و انسان . . .
خدایا شکرت



 
موعود آمال بعد از عمری سال!(یکشنبه 91 مهر 9 ساعت 9:48 عصر )

بنام خدای مهربان

امروز وضوی ایمان ساخته ام و در انتظار دیدن یکی از آمال خود. . . نه! یکی نه! . . . یکی نه که تمام! آرزویی که تا دانستن را فهمیدنِ وظیفه ی بندگی خود دانسته و پیش رو گرفت در کاروان زندگی خویش. آرزویی که کوچه ها رفت با کنجکاوی پر سوال خود؛ کوچه های غریب و ناآشنای دود گرفته و خاک خورده؛ شهرهای پر آشوب با گرگهای در کمین نشسته! تنها عشق بود مرا می برد بی خویشتن؛ نه از گرگی هراسان و نه از ماری گریزان و . . .

خدایا شکرت.

آرزو نبود پندار بود شاید؛ که تمام وجود مرا به حبس کشاند و تا بدین روز رساند!

آندم که به آمالت می رسی می بینی تسخیر آرزو چه کوچک بود و در نرسیدن بدان ذهن گویا بزرگ و بزرگتر نموده آن را.

امروز بقچه ی درون را گسترانده ام و خود را در آن جمع می کنم که سالهاست در کنج و خلوت معبدهای رنگارنگ پراکنده است. سر کوه برفی کولکچال بهشت زهرای شهداء اندیشه سبز شک و قدمهای منتهی به ثارالله . . .

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

 پی نوشت: پندار کنونم می گوید: رسالت وجودی خویشتنم تمام شد؛ واقعا تمام شد؟ و یا در آغازین روزهای رویش خود قرار گرفت! نمی دانم. باز توکل بر خدای مهربان هر کجا رهنمون ساخت وجود ما را هستم انشالله. خدایا هزاران مرتبه شکرت.



 
زندگی افسونگر افسانه!(یکشنبه 91 شهریور 26 ساعت 8:30 صبح )

بنام خدای مهربان دلم

.

چون روح از تن جدا شود زندگی افسانه بودنش باور می شود؛ باوری می شود بر دل و ذات انسان؛ و اما حقیقت چیست که چنان ذهن پرسشگر مرا به ورطه ی طغیان و یا سکوت می کشاند! جویای حقیقت زمانم؛ زمان خفته بر کنج ناپیدای زمین.

حقیقت آفرینش حین جدا شدن روح از جسم به کاملترین شکل نمایان شده؛ و صورت خود را بر سیرت آدمی نمایان می سازد. رقص زیبای حلقه وارش را  به نمایش می گذارد. آری حقیقت، سوای نگاه ماست در اندیشه ی زمینی مان؛ حقیقت فرسنگها فاصله دارد از ایمان و باور ما؛ حقیقت، کنون دست نیافتنی است اگر در زمین بنشینیم و با زمینیان برخیزیم. کاش درکی و ظرفی بود در ما که اینگونه در آشوب ندانستن ها گرفتارمان نمی ساخت؛ کاش.

خدایا شکرت. 

در سکوتم وارد کوچه می شوم. شب است و تاریکی، با نور بی ریای چراغ استوار کوچه می شکند. چراغ، مرا یاد مرد تنهای باران زده ای می اندازد که در قصه های ویکتور هوگو می خواندم و آنجا هم همیشه برایم سوال بود: مرد باران زده ی در خود جمع شده، در جاده ی تاریک تا کجا خواهد رفت . . . ؟! در اندرون دلم چه می گذرد: با من میا سایه ی سنگین سکوت درونی من، که کنون در کوچه ی تاریک با من همقدم شده می آیی! با من میا. نمی دانم معنای التماست را در زیر قدمهایم. سایه ی سیاه کوچه ی تنهای! از منی ولی جدای از من؛ با من میا. قدمهای من، سالهاست در سکوت رفتن عادت گرفته؛ شب اینگونه و روزها در میان مردمان رنگارنگ و چهره های مجهول انسانها، در خلوت خود راهبانه می رود! همه جا معبد است و قدمها؛ قدمهای راهبه ی مسکوت اندیشه ی مبهم، تنها همراه جاده های اوست. با من میا!

چهره های معصوم و نوشته های صادق شهداء بیشتر مرا از زمین محصور شده جدا می سازد؛ اگر چه سالهاست با زمین بیگانه ام و مرا توان درک آن و سخنان آن نیز نبوده و نیست. خدایا کجایی!

خدایا کجایی!

25/6/1391

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

پی نوشت1: . . . و چون دل را می آفرید، خدا؛ دانه دانه های اشک، به خلوت خلقت آمده و خود را به بازی جا دادند؛ کسی نبود بگوید: جای دعوت نشده چرا پا می گذاری! قصد رسوایی و عصیان داری؟

پی نوشت2: مریم بانوی نازنین! حضورت در زندگیم، حکمت و رحمت زیبایی بود؛ ولی کاش باز هم در خیال و خوابم حضور پیدا می کردی با آن عطر و بوی شعف انگیز بهشی ات.



 
سوختن سوز دل است!(دوشنبه 91 شهریور 20 ساعت 4:11 عصر )

بنام خدای مهربان دلم

.

خدایا! ای شاهد همیشه مهربانم که مرا به افسار سرنوشت با محور شهداء به تنگناهای مبهم رهسپار می سازی؛ چه سان نمی دانم!؟

مانده و متحیر کوچه پس کوچه های شهر غریبت را با مردمان رنگارنگ می دوم، هیچ ندیدم همفکری که مرا بدان سرشتی؛ و در ندانم ندانم های هزاران سوال بی جواب کم کم در سکوت مرگبار اندیشه می غلطم. مرا توان زیستن در این شهری که سالها با آن بیگانه ام، نیست.

خدایا باز شکرت. الحمدالله

دلم می سوخت امروز شعله های آتشش زبانه کشید تا عمق وجودم؛ بسوز ای دل که طاقت از کفت رفت!

18/6/1391



 
زلزله منیّت یا زمین؟!(چهارشنبه 91 مرداد 25 ساعت 2:51 عصر )


بنام خدای مهربان

او مهربان است شکی ندارم و این یقین درون مرا دیروز در رقص زمین، از پس لرزه ها حفظ کرد.

پنجره را می نگرم؛ زندگی جاری است. تردّد ماشین ها و چرخش بادی که بوته ها و برگهای لطیف درختان را به رقص در آورده دیدنی است. خانه ها استوار و چون سنگ بر زمین میخ کوب شده و تصور رقصشان بر ذهن محال است. ولی؛ اما دیروز چه شد که همین ستونهای سنگی نیز شروع به رقص گرفتند و انسانها چون مورچه های ریز در دست و پای بازی الاکلنگ خانه ها بر خود پیچیدند و فرار کردند بر مکانی غریبِ امن؟! آرامش رفت. زمان ایستاد و زمین طاقت توقف آن را بار نیافت و بر خود لرزید؛ چون غربال کردن خاکی در الک، برخی از انسانها از زمین ساقط شدند.

مصیبت است یا اتفاق؟

«هنگامیکه آن واقعه بزرگ واقع گردد؛ . . . آنگاه زمین سخت بحرکت و زلزله در آید؛ . . . » و «روزیکه چشمهای خلقان از وحشت و هول خیره بماند؛ . . . در آن انسان گوید: کجا مفرّ و پناهی خواهد بود؛ هرگز مفرّی نیست». آری زمانی که زلزله ای سخت زمین را درگیرد و انسان از وحشت، پناهگاهی نخواهد یافت تا بدان آرامش یابد. وامصیبتا از آن روز!

دیشب انسانهای فرار کرده از خانه های سست خویش، به بیرون از آن و پارکها پناه برده و آرام گرفتند؛ مصیبت آن زمانی است که زمان بایستد و زمین هر چه در خود دارد را به زمان پس دهد؛ (قیامت)! آندم است که انسان چون پرکاهی به هر سو در هوا معلق و شناور بوده و از حالت خود وحشت زده خواهد شد!

21/5/1391



 
باز هم از اول!(جمعه 91 مرداد 20 ساعت 6:50 عصر )

بنام خدایی مهربان

باز وقتی به سر خط می رسی که باید به ابتدای مسیر دیگر بیاندیشی؛ کار می شود دوباره نگری به مسیر آمده.

تمام شد ولی باز سطر جدیدی روبروست تا تو را به رشدی دیگر به حرکت وادارد. بر این اندیشه ام که آیا باز مسیر قدمهایم بر این خط ممتد از کودکی تا اینک گره خواهد خورد یا نه!؟. . . شاید تا نفس دیگر و سطر دیگر نه.

الحمدالله.



 
ورق بعدی از کتاب زندگی!(چهارشنبه 91 مرداد 4 ساعت 4:20 عصر )

بنام خدای مهربان

.

درونم در حال تهی شدن است؛ تهی از نقش های قاب شده ی فلسفه ی خیال من. می نگرم خویشتن را و افکار او را؛ اندیشه های سنگین املاک زمان، از زمین هم محروم کرده بدرقه ی جاده های تاریک مبهم می کنند؛ تا بدانجا که چون به خود می رسم، می بینم: زمین را هم نفهمیده سفر کردم بی خویشتن! پر سوالم؛ پر ندانستن ها؛ چرا باید افکارمان هم به یغما رفته سفر کنند؟ یغما به قیمت اندوه انجماد زمان! چرا رویش این دغدغه ها در من؟!

گفتند دریا را ببین و دریاب! دریا از آن من بود ولیکن تا رسیدن، خود از رود به دریا شدم و چون بنگریستم دیدم دریا بی من معنی دارد؛ اما معنی تام ندارد! چرا که جزئی از او شدم و او بی من، دریا بود نه به اندازه ی وسعت تامّ اش.

«عنصری با جمع، کران می گیرد و خود به تنهایی کران نمی شود!» این است آخرین سطری که از ورق باقی  مانده از روز زمان پایان نامه، می خوانمش. تهی می شوم از قاب ها و قالب های مسکوت دستانی که مدام انسان را با مهره های شطرنج اشتباه گرفته بر نفس خویش بر خط و خطوط مقام خود جابجا می کنندش؛ در حالیکه دنبال کیش و مات یکدیگرند. انسان می شود مهره سرباز، و مسئول گرفتار میز کذایی در کمین مقام و پست های دنیای دنی شاه میدان می شود!

الحمدالله هجرت کرده از زمین، گرفتار زمان ساخته خویشتن را تا قاب های خوش خط و خال محصور کننده.

پس تا ورق بعدی یا حق.



 
«من» بشکست و «من» شد!(شنبه 91 تیر 24 ساعت 11:5 عصر )

 

توکل بر خدای مهربان

 

منِ منیّت بشکست و منِ وجود شد.

بی خبر بودم از احوالِ سخنِ خویشتنم؛ شخصی آمد بی مقام، منیّت را در من لرزاند.

در اذن ورود، حیران بودم؛

چرا آمده است؟!

«من منیّت بشکت و من شد.»

آمدنش را نمی دانستم بر احوال چیست؟ اجازت ورود دادم باز به شرط قانونِ سختِ زمینِ ضمیرم. اولین نگاهش، ادعا را در من نشانه گرفت! منیّت را در خود دیدم و پنداشتم چراهای آمدنش را در مسیر رفتن خویشتنم.

سخنش، سخت و سنگین، خویشتنم را کوبید!

بر خود نگریستم: هستم؟ . . . یا نیستم؟

من نی ام، نیستم؛ دیگری ام؛ دیگری خداست؛ ذات است.

ماهیّت من، سالهاست هجرت از من کرده است؛ خدا در من نمودار است؛ شک ندارم، یقین دارم، زمزمه ی خداست در هویّت من!

؟

 یاد دارم.

یاد دارم. افسانه نیست. یاد دارم چند سالی پیش، کوزه ای بشکست و آه من بیدار شد از تَرَکهای زمین خورده اش. هو هو شدم در نی پندار وجود. کوزه ای سرد و آتشین خورده از زمین بودم که بشکستم در زمان خدا.

کنون تو آمده ای مرا بر منیّت می شکنی؟!

«من» شاید همان «من» گفتن حلاج باشد! شاید! نمی دانم!!! حیرانم؛ سرگشته باز بر خویشتن می نگرم. ولی این را یقین دارم کوزه ی بشکسته در آن سالها، من بودم و منیّت خویشتنم. شوق خدا در من به سخن آراسته وجودم، تا بگویم از سرّ درون؛ بی ادعا.

و شاید باریکتر ز مو باید به خود بنگرم!

نمی دانم؛ شاید باز شکستنی در راه است؛ و تا ریز تَرَکها باید خدا را جا داد در ضمیر ذات یقین خود! شاید.

شاید آنگونه که مجنون بر در لیلی بشکست؛ بارها بر در حیران خدا، در هاون شد! شاید.

.......

ماجرا چه بود اینگونه شکستم باری باز!

پرونده را گشودم هنوز نانوشته بود. باید می نوشتم. به هر دری که پیش رویم زدم: تق تق تق . . .

بودند باز نکرده در را کوبیدند بر رویم! می دانستم؛ رد شدم. سراغ مکتب داران رفتم و شنیدم: برگرد!

این ساز تو نیست بنوازی! برگرد و ره دیگر گیر!

رفتم؛ ناشنیده بر حرفها رفتم؛ افتان و خیزان، چون موج دریا بر هر دری طغیان شدم؛ رفتم.

حال حکایتی دیگر مرا می کوبد!

ایستادم و توقف از رفتن، تا بازگویم تلاطم دریا را از دید کوچک خردسال خویش. مکتوب کردم آنچه را برای ماندگاری فردا باید تپش گیرد. تپش ایثار جان در وطن و آئین زمان. کتاب را کسی بر نگرفت؛ حیرت زده ماندم. شعار است یا من شعورش پنداشتم!

ماجرا چه بود؟

که اینگونه مکتوب شده، مظلومانه بر زمین افتاده است!

نه . . . نه!

هنوز نیافتاده؛ در دستان در آخرین نفس زنان خویش، در حال افتادن است. نمی گذارم. شهدای عزیزم! نمی گذارم. گر از نفس بیافتم نمی گذارم کج اندیشی و توهینی بر مکتوب خود ببینم از تپش و رویش آرمان شماها.

به حول الله.

الحمدالله

12/04/1391

یاعلی



 
دفاع از رساله(چهارشنبه 91 تیر 14 ساعت 11:29 صبح )

بنام خدای مهربان

کنون در حسی گرفتارم که ذهنم این جمله را می تراود:

کشیش! مرا بیش ازین پای چوبه ی دار معطلم مکن؛

یا اعدامم کن و نفسی مسیحایی بر من بدم و یا عفوم کن و از جهان آزادم کن!

 

خدایا شکرت

با خود می گویم: خدایا! چون بر من از لطف بیکرانت پر و بال دادی؛ در وجودم بفهمان تا پر و بالی نشکنم، که انسانیت عظیم است و نشان دریدن نیست.

الحمدالله



<      1   2   3   4   5   >>   >




بازدیدهای امروز: 0  بازدید

بازدیدهای دیروز:41  بازدید

مجموع بازدیدها: 25081  بازدید


» اشتراک در خبرنامه «