سفارش تبلیغ
صبا ویژن
پرگویی، حکیم را می لغزاند و بردبار را ملول می کند، پس پرگویی مکن که به ستوه آوری و کوتاهی مکن که خوار گردی . [امام علی علیه السلام]

راز جاویدان

 
 
نوار کاست پیدا شده از عمر رفته.(یکشنبه 91 تیر 4 ساعت 3:29 عصر )

  

بنام خدای زیباپسند

!

؟

چگونه بنویسم!!!

.

«بسم رب الشهداء و الصدیقین»

شوکّ. ایست!

حرکت . . . تا توقف ممنوع!

ممنوعیّت به سالهای تعریف شده در زمان!

«یارب»

حیرت و شوکّی دیگر. ایست!

این بار توقف ممنوع در شعله های سوزناک اندیشه!

از دیروز تا امروز؛

از شهید تا معلول؛

از حسین تا عباس (علیهم السلام)؛

بصیرت و حکمی دیگر.

از من تا بنده،

از بنده گی تا بندگی،

از ایثار جان تا ایثار عمر!

ایثار وجود یا ایثار هویّت؟

بودن تا بایدها راهی است به وسعت فرسنگهای فرسودگی عمر

عمر، شماره شده برای رفتن.

از دیروز تا امروز

فلسفه ی بودن چه بود، تا بدینجا گسستن ها سبب شد؛ رسیدنها محال است.

از عشق تا عشق؛

سخنی بسیار است.

از ثارالله حسین تا ثارالله عباس!

؟

از سکوت تا سکوتی غریب به وسعت دریای سخن

از سخن درد تا سخن زیستن

ماجرا چه بود؟

از 66 تا 87؟

و و و و و و

بنام مهربانترین مهربانان

زمزمه یافتن خویش، از خود وجود تا خویشتن.

یک روز فاصله است بین میلاد حسین تا میلاد عباس (علیهم السلام)،

چقدر زندگی کردی؟ پاسخ همان «یک روز».

یک روز به وسعت قدمهای یکساله ی سیمرغ با بلوغ پرهای زیبا گشوده اش!

سی سالِ منجمد شده بین این فاصله!

بیست سال منبسط شده بین لحظه های عمر

تنها؛

تنها با خدا.

رهگذران بسیار بودند؛

آمدند و گذشتند. نه! ما گذشتیم از خیل مشتاقان صورت.

سیرت یافته ها نیز قابی گرفتند بر دیوار ساحل

تنها یک نفر ماند: ثارالله حسین

مبارز و میدان عشق

ثارالله عباس هم بر ساحل قابی شد و آرام غلطید در قعر دریای زمان!

ماجرا هیچ نبود مگر خواب نوشین بامداد رحیل!

در وسعت پاهای زیبای زمین!

الحمدالله.

از سرمشق «بنام خدا» تا بصیرت «بنام خدای مهربان»

از جهل تا قدمهای آغازین بصیرت!

و باز ابتدای رفتن تا . . .

«بنام خدای مهربان»

 

خدای شکرت

3/4/1391 (سوم شعبان)



 
خط ممتد . . . تا سکوتی عمیق به اندازه هیــــس!(یکشنبه 91 خرداد 28 ساعت 5:39 عصر )

بنام خدای مهربان

 

انسانیّت کجا خفته تا بیدارش کنم؟ من امروز باری دیگر از صداقت پاکی وجود خویشتن، سیلی سکوت خوردم! سیلی ای گرم و آتشین از پشت نقابها و مقامهای کذایی دنیای دنی . . .! الحمدالله. بازیچه ای است انسان در دستان مردان غرور! ادعا ندارم. چون مبارز صبور میدان، پر و بال بگسترانده و حرمت شهداء را در زمزمه هایم پاس می دارم. نه تعصّبی دارم از جهل، و نه ادعایی دارم از علم. آستین همت بالا زده و توان حفظ شریعت شهداء را در تلاشم؛ نه ادعایی دارم که چون شعارهایی گوشها را کر کند و نه احتیاج دستانی که تشویق کنند و هوراها بکشند از برای من! من نی ام؛ ذرّه موجودی از ذات وجود فکرت خدا؛ هیچم؛ تهی از خویشتنم؛ می دانم نیستم و چون باشم خدایی در من بیدار است تا بندگی را بر در معبد زمزمه کنم بر ذات خویش.

ادعا ندارم؛ گنگ و مبهوت با هزاران سوال بی جواب آمده ام در رکاب شهداء، تا شاید مدینه ی فاضله را ببینم؛ لمس کنم. مدینه ای چون بهشتی حصار بسته در زمانی بنام جنگ! مدینه ای که هیچ دروغی، نیرنگی، ریایی، هرزگی و ادعایی ندارد! آمده ام در شهر فاضله ی محصور شده در بند بهشت فاضله، تا . . . تا از مردان بی ادعا انسانیّت را بیاموزم.

و امروز آنچه در بار هنر دارم تقدیم این عزیزان برای ماندگاری شان در تاریخ بشریّت؛ ثبت روحشان به وسعت درک معنا در صفحات تاریخ. تاریخ نه آن تاریخی که عصیانگری ها دارد؛ تاریخ بشریّت؛ که انسانیّت درآن بیدار است و خفتگی بر آن حرام.

ادعایی ندارم؛ خط سبزی می کشم با سرانگشتان خویش بر جریده ی تاریخ از مصداق شریعت عملی انسانیّت، تا چشمان جویای حقیقت، دست خالی برنگردند از خانه ی ساخته ی کوچه ما!

خدایا شکرت.

27/3/1391

پی نوشت: آنانکه گفتند به حرمت شهداء دستانت را تنها نمی گذاریم؛ شعاری زیبا ترسیم کردند که قاب آن کم بود تا در تیر رس نگاهی سرد، دل را یخ زده سازد!

 



 
عکس یا انجماد زمان!(یکشنبه 91 خرداد 28 ساعت 5:0 عصر )

بنام خالق وجود

 عکس = گویای اتفاق، اتفاقی غریب و قریب. عکس، چشم سومی است که صحنه ای از زمان منجمد شده را به امروز آورده است و ما گرفتارانِ زمین، سیّالی آن دم را درک نکرده و انجماد آن را لمس می کنیم؛ و عاجزیم از درک آن لحظه و اتفاق؛ و شگفتی از عجز! حیرت از ناتوانی! . . . اگر بیرون از حصار زمین که زمان نام دارد، پا نهیم؛ به گستره ی وقوع همان اتفاق، می توان حضوری در زمین آن زمان داشت و خود چشم اول حادث بود. عکس، گویای چیست؟! چهره ها هراسان و دیده ها گریان و بُهتی مبهم در سکوت دستانی که با لمس، به یقینِ جدایی می رسد! جدایی محبت! یا جدایی عادت؟ کدام؟ محبت، ریشه انسانیّت و راز انسان بودن در کائنات؛ و عادت، بر همدم بودن انسانها در همنشینی و همسفری! . . . نمی دانم؛ جواب قطعی را نمی دانم که اگر می دانستم با سیلی از افکار مجهول در مبارزه نبودم و بارها نقش بر زمین، شکست خورده ی میدان نمی شدم!

عکس گویای چیست؟ کنون انسانی نقش بر زمین، زندگی را به ورطه مرز زمین و زمان کشانده و با رقص سمای زیبایش، مستانه می رود بر آغوش یار. چشم دومی که حادث را در کاغذی منجمد کرد تا ما چشم سومی باشیم که آن را در اندک فاصله ای به طول ده سانتی متر که نه کیلومترهاست و نه فرسنگها، آن را بیابیم. چشم سومی که ما آن را شکل داده ایم در زمانی آتی از زمان حادث، آیا می تواند زبانی شود و آنچه از اندرون درک کرده را بازگو نماید؟!

حرفهایی است در چشم اول و بازیگر نقش اول ماجرا و سخن هایی منجمد شده در چشم دوم یعنی عکاس، و سکوتی عمیق مهمان چشم سوم! زمان، زمان بازیگری چشم سوم است و گامهای آن دو بازیگر، پیشتر کنار رفته و دیگر نقشی ندارند در زمین، که البته چشم اول را به زبان آوردن هنر است!

23/3/1391



 
زایش درد از ندانستن!(چهارشنبه 91 خرداد 17 ساعت 7:39 عصر )

بنام خدا

صدای درونم می خواهد بشکند سکوت را؛ و من را دوباره به زایش درد برساند. دردی مجهول و بیگانه، ولی آشنای غریب! حرفها بسیار است و مرا طاقت سخن نیست کنون؛ سفر از سکوت به حرف، بهتر است در مسکوت زمین بماند و در حرکت زمان جاری شود. دیروز به سفری زمین رفته و از گیلاس سراغی گرفتم، دیدم دیگر هرگز او را نخواهم دید؛ دلم برای سایه ی تنگ درخت گیلاس تنگ شد و برای دعاهایی که با صدای آوازکم در نسیم باد به برگهای زیبایش رقص کنان سما می گرفت. درخت گیلاس به یکباره پژمرد و رفت و کنون نمازم را بر کدامین سایه درختی پهن کنم که بوی مریم بانو را به تن داشته باشد؟! رقص برگهایش را به نسیمی بر چشمانم نوازش کند؟! تمام وجودم را با سجاده و جانماز و تسبیهم به آغوش بکشد؟! من مشغول دعا و ذکر زمزمه ی تسبیه و او با تمام وجود فرشته ی وصل بندگی من رو به وحدانیّت خدا.

در حیاط کوچک دل خلوت دیروز خود قدم می زنم. جای خالی درخت گیلاس خالی است! سایه اش خالی، شاخه های سایه گسترش خالی و خود خودش خالی که من به زیر سایه اش بخزم و سر بر آستان حضرت دوست بسایم و یارب یاربم عطش جانم را بیداد کند: از هیچی، از پوچی . . . و او بالای سرم تمام وجودش را چتری کند، محراب معبدی سازد بر سر من. با خود می اندیشم: یعنی جالی خالی انسانها هم اینگونه دردآور است؟ یعنی چقدر؟ تا چه وسعت؟ به وسعت عادت بودن یا شاید به وسعت تسخیر دل! درخت گیلاسم با همه ی بودش به یکباره پژمرد و زرد شد و آخر سر رفت. آری رفت و دیروز به خاکستر کباب خوشمزگی خنده هایمان می سوخت! شاخه های خشک شده اش عجیب می سوخت و این بار چشمان ما را به آتش پنهان زیر خاکستر نوازش می داد! شاید آتشی پنهان در حال افروختن باشد و ما بی خبر؟! شاید! نمی دانم، افسون زمان با چه چنگی خواهد لرزاند تارهای ساز دل را! گاه می گویم چه دردی از من زاده شد در تکرار قنوتهایم که اینگونه درخت از سوز دلم طاقت ماندن نداشت و رفت!؟

الحمدالله

1391/3/18



 
اندیشه انسانها!(سه شنبه 91 خرداد 9 ساعت 6:17 عصر )

بنام خدای مهربان

اگر انسان بگوید از مسیر آمده بی هیچ دروغ و نقابی، غوغا می شود در مدینه فاضله شدن. زمان می گوید: باید اندیشه ها در واژه ها بغلطد؛ ولی اینجا، یعنی زمین می گوید: واژه ها در اندیشه ها تا می توانند غواصی می کنند!!!

چرا؟

والپیپر های رنگین و زیبا-www.jazzaab.ir

نماد انسانها.



 
تسخیر زمان جنگ(شنبه 91 خرداد 6 ساعت 7:45 عصر )

بنام خدای مهربان

علیرضا احمدی: «ما شهیدان آگاه و استادان و معلمان و مجاهدان بزرگی را تقدیم اسلام کرده­ایم اکنون بر ملت ماست که مسئول هستند راه شهیدان را ادامه دهند... شعارها را به شعور تبدیل کنند» (قسمتی از وصیت نامه شهید علیرضا احمدی ، 1366 ، محل شهادت: ماووت عراق بتاریخ 25/12/1366).

و . . .

قدم­ها کوتاه است؛

ما را به رفتن خوانده­اند؛ باید رفت.

هرچند مسیر بلندی پیش روست؛

با قدم­های شمرده باید رفت،

آن مسیر پر سنگلاخ ناشناخته را.

... سکوت عجیبی، در فضا حاکم است و مرا با خود به قعر زمان می­برد. چه کسی می­گوید نمی­توان فضا را تسخیر کرد. حال در زمان و مکانی قدم گذاشته­ام که متعلق به جنگ و خون است و نشانگر معرفت و انسانیّت، و برای من حضوری با ارزش. نه شعاری اینجاست که گوش­ها را کر کند و نه پنداری که آینه­ها را زنگار زند. این است گذر زمان و سکوت آن. آری؛ خوب می­دانم، چه سنگین است برگشتن از دل تاریخ کهن بر عرصه­ی تنگ زمان! و می­دانم مهره­های تسبیه دانایی را در خط زمان، ردیف کردن چه دشوار است. مهره­ها را پیدا کردن و پیش هم چیدن چه آشفتگی دارد؛ ولی تمرینی زیباست بر فهمیدن و بیداری.



 
مرز(شنبه 91 خرداد 6 ساعت 5:51 عصر )

بنام خدای مهربان

مرز بودن و نبودن !

مرز بین بودن و نبودن ؛ یا مرز بین نبودن و به بودن رسیدن ؟

کدام ؟

این را می دانم که از نبود به بودن رسیدم و امروز مرا فرا خوانده اند از برای رفتن . رفتن تا کجا نمی دانم . دیوارم اعتمادی است که جانم بر آن تکیه دارد . خــــدا .

خدایا شکرت



 
لیله الرغائب(جمعه 91 خرداد 5 ساعت 1:1 عصر )

بنام خدای مهربان
.

شب بود و دلارام و من و سکوت ابدیِ اندیشه در آن. گفتند درهای رحمت باز باز است و من که زبانم حرف خداست می گوید: همیشه باز بود . وگرنه اینکه امشب ما را چشم بصیرت بوده و دیدن. چندی روز پیش سر سفره تمنای دل بنده خدایی مهمان شدم بی حضور خود دل را به سفره سپردم. دلم لرزید از عطشی که در فریاد ناله بود و تمام دوستان باوقا و بی وفا در جلوی چشمان ضعیف و سستم صف کشیدند برای طلب دعا و یادشان در محضر دوست، دلم بدتر شکست و اشکها توان شستن چشمانم را باری دیگر پیدا کردند که مدتی بود دست به خانه تکانی نبرده بود. ولیک در سکوتم دل را آرام زدم که: دیگر بس است و از زمین و انسانها ببر که مقصد نزدیک است با مژده ی دردی که در سینه تپش گرفته رفتن نزدیک.

عشق خدا 

پی نوشت: ندانستن اینکه کی و کجا مهم نیست مهم آن است که وقت رجعت دریا به استقبال آمده باشد. الحمدالله



 
رودجاری(جمعه 91 خرداد 5 ساعت 12:11 عصر )

بنام خدای مهربان

در سه گام پیش که به چار می رسد، سنگی راه آبراهه از رود را بست و آن را به طغیان کشاند. طغیان رود دیدنی بود تا . . . از جیغ و فریادش خستگی از تن بر بصیرت افتاد و جاری شد در محضر تپشهای نرم نسیم شاهد از چشم خدا. صخره ها و علف های حاشیه نشینِ رودخانه لمس کردند، زخمی شدند و ادعای مرحم طغیانگری. «رهگذری بودند» این باوری بود که آبراهه و رود تا بدانجا فهمیده بودند. ماندن نه در شریعت رود و بستر آبراهه بود و نه در مذهب همرهان!

. . . 

حیرت است این محمل که می بینی در او

بار لنگان لنگ خود را به دوش

چینش است این محفل عشّاق

تار دلهای جنون آمیز یغما رفته را

حیرت است این، حیرت است این، حیرت است؛

راز درد زایمان آفرینش!

تن گل آلود رود آرام بر بستر جاری است و کلوخه هایی از خود می زاید که آبراهه را از او می گیرد! شگفتا! میدان مبارزه است یا عصیانگری دهان خاموش؟

صفحه ی دوم ورق خورده است و رود طغیان نمی کند، نمی خروشد، سنگ و علفی را به نجوا نمی خواند، آرام است و آبراهه را مهیای رجعت می کند؛ هنوز هم صدای مرد صیاد در گوشش باقیست و تمنایی نیست برای ماندن، چرا که ماندن در شریعت رود بی حرمتی است به قاموس زمان.

 (دوربین تن شست و من چشم)

پی نوشت: الحمدلله چه آبراهه باشد چه نباشد رود جاری است و همیشه هم جاری است با حال خوبش چون مریم بانوی نازنین.

4/3/1391.



 
در بودن و نبودن(یکشنبه 91 اردیبهشت 31 ساعت 4:37 عصر )

بنام خدای مهربان

گاه نور را در خود می بینم و ساز زمان با لرزش تارهای دلم همنوا می شود؛ و گاه در جبر زمان، به زمین گره می خورم و در زمین گم می شوم و دلم قفلی می خورد که حتی نگاه خودم را نیز نامحرم می شود. نگاهی که بارها و بارها در صخره های تیز دندان و کویر تفتیده می شکند، می سوزد، زخمی شده می نالد، گریه می کند و برای جاری شدن و نَفَس کشیدن بر گامی بعد، می خندد؛ دیوانه وار هم می خندد چون قهقه? مستانه ی دیوانه ای؛ تا . . . تا دیدن را تمرین کند، دیدنی بی نقاب، دیدنی بی پیله! دیدن عمیق در راز زمین، زمان زیبا را فرا روی چشمان خواهد گشود چونان پروانه در بطن پیله.

1391/2/30



<      1   2   3   4   5   >>   >




بازدیدهای امروز: 30  بازدید

بازدیدهای دیروز:0  بازدید

مجموع بازدیدها: 24261  بازدید


» اشتراک در خبرنامه «